دوست دارم برم تدو
دوست دارم برم تو یه
دوست دارم برم تو یه دنیای دیگه.دوست دارم ساعتها مثل آدمهایی که به آخر خط رسیدن دستهامو بکنم توی جیبهای پالتوم و در واپسین روزهای پاییزی ساعتها زیر رنگین کمان برگها که تا زمین کشیده شدن قدم بزنم و جلو برم.اینقدر جلو برم که به بینهایت برسم.اونجایی که دیگه هیچ چیز نباشه تا از افکار پریشان من اضافه کاری بکشه و اونا رو بیش از پیش پریشان کنه.در قسمت ادبی یک روزنامه نوشته بود:آدمها یا نیمه ی پر لیوان را می بینند و یا نیمه ی خالی آن را ولی هیچ گاه نمیتوانند وجود لیوان را نقض کنند چون انسانند.دلم میخواد به ببنهایتی پا بذارم که تمام هستی من رو در این لیوان محبوس نکنه.بینهایتی که من رو از تمام ملزومات پوچ رها کنه.
شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
جامی ست که عقل آفرین می زندش/ صد بوسه که بر مهر و جبین می زندش/ این کوزه گر دهر چنین جام لطیف/ می سازد و باز بر زمین می زندش
قطعه زیبایی بود. توصیفی که همیشه بدان اندیشیدم . بسان تابلویی که محو تماشایش بودم.