انگار گم شدم بین این همه روزمرگی
بقول یکی سنگ لحد من پوشیده شده از غبار روزمرگی
انگار اصلا تو رو نمی بینم.ولی آخرش که چی؟خوب می دونم که آخرش فقط تو رو باید ببینم.فقط تو رو.
انگار این روزمرگی ها حتی تو نمازم نمی خوان دست از سر من بر دارن.
ولی باور کن خسته شدم.از دویدن هایی که می دونم هیچ انتهایی ندارن!از افکار و سؤالات مسخره ای که انگار هیچ وقت هیچ جوابی براشون خلق نکردی !از دنیایی که انگار هیچ وقت نمی خواد به پایان برسه!
آخه تا کجا باید پیش رفت؟تا پیشرفت؟این پیشرفتو کی تعریف می کنه؟
قراره اینقدر بدوم و بدوم تا آخر یه روز بایستم و تو رو ببینم؟
قراره اینقدر در همه ی افکار غرق و در جواب همه ی سؤال ها سرگردان و در همه ی مشغولیت ها حیران و در همه ی تاریکی ها رها و با تمام دنیایی ها مانوس بشم تا آخر یه روز از همشون بیزار بشم و تو رو ببینم؟
باور کن خسته شدم.شدم محصور و مسحور افکار و ذهنیاتی که انگار دایره وار تو مغزم می چرخند و هیچ وقت نمی خوان به آخر برسن.فقط مدام می چرخند و می چرخند و می چرخند و ...
نمیدونم من تو عاشورای زندگی برای کدوم جبهه می جنگم؟
اگه تو لشکر امام حسین(ع)باشم که دیگه غمی ندارم
ولی نمی دونم اگه از لشکر یزید باشم میتونم از خودم یه حر بسازم یا نه؟
و اگه تونستم امام حسین(ع) پذیرای من هست؟
مشکل اینجاست که حتی اگه امام حسین هم منو بپذیره من به وفادار موندن خودم شک دارم نکنه منم مثل خبلی های دیگه تو سخت ترین لحظات زندگی تنهاش بذارم و برم دنبال زندگی پوچ و بیرنگ خودم؟از کجا معلوم؟
درسته که اینقدر خودمو نمی شناسم که بارها خدا رو شکر کردم که در اون زمان متولد نشدم ولی با این حال بازم فکر می کنم هر لحظه ی زندگیم یه میدون جنگه.امیدوارم نه یزیدی باشم و نه از صحنه ی جنگ فرار کنم!
اللهم ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)