امروز روز آخر دبیرستان بود
همه یه جوری شده بودن.تو چشمای همه یه جور حسرت موج میزد.انگار برا آخرین بود که دارن همدیگه رو میبینن.
همه دلشون میخواست تا میتونن از لحظات آخر دبیرستان استفاده کنن و شیطونی کنن ولی یه دفعه اشک تو چشماشون جمع میشد و میزدن زیر گریه.
همه رفتن رو تابلو امضا کردن.
انگار بر خلاف همیشه دیگه هیچ کس دلش نمیخواست زنگ بخوره اصلا کسی نمیخواست زنگ بخوره!!
کاش میتونستم روی تابلوی زندگی بزرگ بنویسم:
بابا من نمیخوام بزرگ بشم.باید کی رو ببینم؟!