نمیدونم...

این دفعه دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.همیشه خودم بهت پیشنهاد میدم و بلا استثنا پشیمون میشم.قرار گذاشتم که باهات حرف بزنم بدون اینکه واقعا بدونم چی میخوام بگم؟!

 خدایا خودت کمکم کن

۱ عمر زندگی

پیرمرد جوراب فروش طوری کنار پیاده رو نشسته بود و متفکرانه عابرین رو نگاه میکرد که دلم میخواست ساعتها کنارش بشینم و به داستان زندگیش گوش بدم.میشد تمام خستگی بار زندگی رو که روی دوشش سنگینی میکرد از توی چشماش خوند.انگار دیگه از همه ی دنیا و مافیها کناره گرفته بود و با یه نگاه عاقل اندر سفیه به آدما میگفت که:حاصل این همه دویدن چیه؟

....