عزرائیل:سلام
دختر(با ترس):تو دیگه کی هستی؟
عزرائیل:من عزرائیلم اومدم ببرمت
(دختر با ترس زیادی عقب عقب میره)
عزرائیل:مگه خودت هرروز و هر ساعت آرزوی اومدن منو نمیکردی؟همین دیروز بود که صدای گریه و زاریت به درگاه خدا همه ی ملائکه را به عذاب گذاشته بود .خودت ازش خواستی که منو فرستاد!
دختر:نه .اصلا غلط کردم.من پشیمونم.نمیخوام بمیرم.من از مردن میترسم.
عزرائیل:ولی دیگه الان کار از کار گذشته.دعای تو مستجاب شده.
(عزرائیل گل زیبایی رو جلوی بینی دختر میگره و دختر به محض استشمام بوی مست کننده ی گل به خواب ابدی میره)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
سمت آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
سهراب