امروز روز آخر دبیرستان بود
همه یه جوری شده بودن.تو چشمای همه یه جور حسرت موج میزد.انگار برا آخرین بود که دارن همدیگه رو میبینن.
همه دلشون میخواست تا میتونن از لحظات آخر دبیرستان استفاده کنن و شیطونی کنن ولی یه دفعه اشک تو چشماشون جمع میشد و میزدن زیر گریه.
همه رفتن رو تابلو امضا کردن.
انگار بر خلاف همیشه دیگه هیچ کس دلش نمیخواست زنگ بخوره اصلا کسی نمیخواست زنگ بخوره!!
کاش میتونستم روی تابلوی زندگی بزرگ بنویسم:
بابا من نمیخوام بزرگ بشم.باید کی رو ببینم؟!
خیلی حسی بود!
سلام ، جالب بود ..... کلی خوشحال باشه که میفهمی داری بزرگ میشی و از این اتفاق ناراحتی....... خیلیه هیچ وقت اینو نمیفهمن!
از آشناییت خوشحالم.
اولن واسه اشتباهات تایپی کامنت قبل معذرت ...
دومن یادم رفت اسم و مشخصات بدم...
* سلام ، جالب بود ..... کلی خوشحال باش که میفهمی داری بزرگ میشی و از این اتفاق ناراحتی....... خیلیا هیچ وقت اینو نمیفهمن!
از آشناییت خوشحالم.*
سلام
خواهش میکنم
خوشحالم مشخصات دادی.
سلام ...
منو یاد اردیبهشت ۸۰ انداختی ... اون موقع ما هم همین حسی رو که گفتی داشتیم ... اون موقع بود که فهمیدیم چقدر زود گذشت و چقدر زود دیر میشه! حالا من موندم و حسرت اون روزای خوب. بزرگ شدن هم یه اجباره! یه اجبار مثل بقیه اجبارهای زندگی ... باید ساخت ...
دلت شاد ...
همون حس ۱۶ سال قبل منو داری...و یکسال قبل...میدونم. خدا مسئول کم آوردنهای ما نیست. اما یه وقتهایی هم خودش باعث میشه...بزرگ که شدی اینو حس میکنی و باور...از خدا هر چی بخوای کم نمیاره. انتظار زیادی از خدا داشتن که بد نیست عزیزم. از بنده اش اگر بود خب چرا. اما خدا...