پیرمرد جوراب فروش طوری کنار پیاده رو نشسته بود و متفکرانه عابرین رو نگاه میکرد که دلم میخواست ساعتها کنارش بشینم و به داستان زندگیش گوش بدم.میشد تمام خستگی بار زندگی رو که روی دوشش سنگینی میکرد از توی چشماش خوند.انگار دیگه از همه ی دنیا و مافیها کناره گرفته بود و با یه نگاه عاقل اندر سفیه به آدما میگفت که:حاصل این همه دویدن چیه؟
....
در هوایی این چنین تاریک و خاموش .. و در شبی غبار آلود ، هوای تنهایی ترا تنفس میکنم ...! اما چهره سرخت پیدا نیست ... و من آخرین سیب را هم چیدم ...! و تکه تکه شدن چهره ام بر آیینه ای که خورد بود .. مجالی برای ماندنم نمی گذاشت ... و من تمامی تکه تکه های چهره ام را جمع کردم .. و باز از نوعی دیگر بنا ساختم .. چهره ای که میخندد .. چهره ای که دوست میدارد .. چهره ای که محبتت را فراموش نخواهد کرد .. چهره ای که سیب را به تو بخشید ... تا اینبار نیز بگوید بی تو هرگز .. مهرت افزون..خوش زی...~