مرگ

عزرائیل:سلام

دختر(با ترس):تو دیگه کی هستی؟

عزرائیل:من عزرائیلم اومدم ببرمت

(دختر با ترس زیادی عقب عقب میره)

عزرائیل:مگه خودت هرروز و هر ساعت آرزوی اومدن منو نمیکردی؟همین دیروز بود که صدای گریه و زاریت به درگاه خدا همه ی ملائکه را به عذاب گذاشته بود .خودت ازش خواستی که منو فرستاد!

دختر:نه .اصلا غلط کردم.من پشیمونم.نمیخوام بمیرم.من از مردن میترسم.

عزرائیل:ولی دیگه الان کار از کار گذشته.دعای تو مستجاب شده.

(عزرائیل گل زیبایی رو جلوی بینی دختر میگره و دختر به محض استشمام بوی مست کننده ی گل به خواب ابدی میره)

نظرات 3 + ارسال نظر
مینو چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 11:58 ق.ظ http://zhiivaar.blogsky.com

سلام آرش جان
اوضاع احوال؟ خوبی؟
ببخشید دیر سر می زنم وقت نمیشه به خدا اما همیشه به یادت هستم

کاش مرگ به همین زیبایی باشه که تو به تصویر کشیدی با استشمام بوی خوش یک گل !

شاد و موفق باشی دوست من

مینو چهارشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 12:04 ب.ظ http://zhiivaar.blogsky.com

سلام دوست من
ببخشید تو نظر قبلی اسمت رو اشتباه نوشتم شرمنده اما بقیش درست درست بود

به من هم سر بزن خوشحال می شم

سعید پنج‌شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 03:25 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

بر آمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
مبارک بادت این سال و همه سال
مبارک بادت این روز و همه روز

سلام ...

سال نو مبارک
امیدوارم سال خوبی رو در پیش داشته باشی

پست جالبی بود ... انقدر جالب که هوس کردم بمیرم! :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد