-
جامونده
جمعه 13 اسفندماه سال 1389 18:25
چقدر بده وقتی جامونده باشی اما ندونی کجا!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1388 11:57
گند بزنن به این زندگیه پر از خفقان و این آدمایی که دورمو گرفتن.
-
خفقان
جمعه 22 خردادماه سال 1388 21:26
تا حالا شده احساس کنی از دزون داری فرو میریزی؟داغون میشی؟اما هیچ چاره ای جز فریاد کردن سکوت نداشته باشی؟ تازگی فکرایی به سرم میزنه که قبلا فقط واسم جنبه ی بدترین راه ممکن رو داشت ولی انگار حالا شده تنها راه حل.که خدا رحم کنه اگه زمانی بخواد عملی بشه.فقط میدونم اینقدر افتضاحه که نه تنها دیگران بلکه خودمم هیچ زمانی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 5 اسفندماه سال 1387 21:11
فرار فرار فرار... این تنها چیزیه که میخوام.یعنی مدتهاس که میخوام. کاش محقق میشد.
-
!!!!!
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 20:45
درآن شهری که مردانش عصا ازکورمی دزدند من از خوش باوری آنجا محبت آرزو کردم
-
فرار
چهارشنبه 24 مهرماه سال 1387 20:57
تا حالا شده احساس خفقان داشته باشی؟نتونی نفس بکشی؟فقط به فرار فکر کنی؟ندونی از چی ولی فقط بخوای فرار کنی و تنها باشی.تنهای تنها.نمیدونم خوبه یا بده ولی فعلا این بزرگترین معضلمه!
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 تیرماه سال 1387 19:57
چرا دیگه نمیتونم تنها عضو تنهاییم باشم؟!!!
-
مرگ
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 13:05
عزرائیل:سلام دختر(با ترس):تو دیگه کی هستی؟ عزرائیل:من عزرائیلم اومدم ببرمت (دختر با ترس زیادی عقب عقب میره) عزرائیل:مگه خودت هرروز و هر ساعت آرزوی اومدن منو نمیکردی؟همین دیروز بود که صدای گریه و زاریت به درگاه خدا همه ی ملائکه را به عذاب گذاشته بود .خودت ازش خواستی که منو فرستاد! دختر:نه .اصلا غلط کردم.من...
-
باید امشب بروم
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 21:35
باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست سمت آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند سهراب
-
هرکه با ما نیست
جمعه 2 آذرماه سال 1386 22:41
گفته میشد: « هر که با ما نیست با ما دشمن است ! » گفتم: آری، این سخن فرموده اهریمن است ! اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند، ای شما، با خلق دشمن ! قلب تان از آهن است؟ !
-
برای او
پنجشنبه 1 شهریورماه سال 1386 21:39
رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد ... من در این ویرانه ها احساس غربت میکنم /// غربت دیرینه ام را با تو قسمت میکنم ... تا ابد با درد و رنج خویش خلوت میکنم برای او که دیگر با من نیست
-
نمیدونم...
دوشنبه 29 مردادماه سال 1386 14:23
این دفعه دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.همیشه خودم بهت پیشنهاد میدم و بلا استثنا پشیمون میشم.قرار گذاشتم که باهات حرف بزنم بدون اینکه واقعا بدونم چی میخوام بگم؟! خدایا خودت کمکم کن
-
۱ عمر زندگی
یکشنبه 28 مردادماه سال 1386 13:27
پیرمرد جوراب فروش طوری کنار پیاده رو نشسته بود و متفکرانه عابرین رو نگاه میکرد که دلم میخواست ساعتها کنارش بشینم و به داستان زندگیش گوش بدم.میشد تمام خستگی بار زندگی رو که روی دوشش سنگینی میکرد از توی چشماش خوند.انگار دیگه از همه ی دنیا و مافیها کناره گرفته بود و با یه نگاه عاقل اندر سفیه به آدما میگفت که:حاصل این همه...
-
ازش متنفرم!
دوشنبه 25 تیرماه سال 1386 17:50
دلم میخواست پشت گردنشو بگیرم و اینقدر بزنمش که چشماش از گوشاش بزنه بیرون. دلم میخواست اینقدر گلوش رو فشار بدم تا خون بالا بیاره. کاش میتونستم اینقدر سرب داغ تو حلقش بریزم که دیگه هیچ وقت نتونه از اون زبونش استفاده کنه. آخه چطوری میتونه دهنش رو باز کنه و به خودش اجازه بده که هر چی دلش خواست بگه؟! اونم راجع به......
-
بوی لجن
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 12:36
تازگی حالم از آدما بهم میخوره.خیلی وقت بود که سعی کرده بودم دیدم رو عوض کنم ولی دوباره این حس لعنتی به سراغم اومده. همشون فقط تا وقتی از تو خوششون میاد که همونجوری باشی که اونا میخوان حالا وای به حال وقتی که نتونی یا نخوای انتظاراتشون رو برآورده کنی اون موقع دیگه بدتر از تو رو زمین و آسمون پیدا نمیشه. چه جالب: همین...
-
...
پنجشنبه 31 خردادماه سال 1386 20:08
چقدر بده که می تونی التیام بخش زخم همه ی اطرافیانت باشی اما هیچ کس نباشه که بتونه با حرفاش آرومت کنه!هیچ کس نباشه که بتونه رهایی بخش غصه هات باشه!
-
اطلاعیه
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 15:51
خانمها آقایان احیانا کسی هست که بدونه من باید سوار پرواز شماره چند بشم تا به مقصد برسم؟ این روزا ذهنم به شدت برای انتخاب رشته درگیره.خیلی سخته که یه دفعه بخوای تصمیم بگیری برای پیش دانشگاهی تغییر رشته بدی و ازریاضی بری ادبیات. آخه یکی بگه گناه آدمایی مثل من که هم عشق فرمولهای فیزیک و حل معادلات ریاضی هستن هم فکر حافظ...
-
آخرین روز
چهارشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1386 15:01
امروز روز آخر دبیرستان بود همه یه جوری شده بودن.تو چشمای همه یه جور حسرت موج میزد.انگار برا آخرین بود که دارن همدیگه رو میبینن. همه دلشون میخواست تا میتونن از لحظات آخر دبیرستان استفاده کنن و شیطونی کنن ولی یه دفعه اشک تو چشماشون جمع میشد و میزدن زیر گریه. همه رفتن رو تابلو امضا کردن. انگار بر خلاف همیشه دیگه هیچ کس...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 فروردینماه سال 1386 14:15
ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را علف هرزه ی کین پوشانده ست و همه مردم شهر بانگ برداشته اند که چرا سیمان نیست و کسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست و زمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست منقول
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 اسفندماه سال 1385 19:13
خود را برای زیبا ترین روز آراسته ام منقول
-
جاذبه
سهشنبه 1 اسفندماه سال 1385 15:12
لعنت به این جاذبه ی زمین که همه رو به طرف پایین می کشه!
-
سردرگم
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1385 21:36
انگار گم شدم بین این همه روزمرگی بقول یکی سنگ لحد من پوشیده شده از غبار روزمرگی انگار اصلا تو رو نمی بینم.ولی آخرش که چی؟خوب می دونم که آخرش فقط تو رو باید ببینم.فقط تو رو. انگار این روزمرگی ها حتی تو نمازم نمی خوان دست از سر من بر دارن. ولی باور کن خسته شدم.از دویدن هایی که می دونم هیچ انتهایی ندارن!از افکار و سؤالات...
-
عاشورای من
سهشنبه 10 بهمنماه سال 1385 00:09
نمیدونم من تو عاشورای زندگی برای کدوم جبهه می جنگم؟ اگه تو لشکر امام حسین(ع)باشم که دیگه غمی ندارم ولی نمی دونم اگه از لشکر یزید باشم میتونم از خودم یه حر بسازم یا نه؟ و اگه تونستم امام حسین(ع) پذیرای من هست؟ مشکل اینجاست که حتی اگه امام حسین هم منو بپذیره من به وفادار موندن خودم شک دارم نکنه منم مثل خبلی های دیگه تو...
-
جاده
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 15:04
زندگی عجب جاده ی یک طرفه ی باریکی داره یا باید با سرعت هرچه تمامتر به سمت جلو بری و یا اینکه سر جای خودت بایستی که در اینصورت ماشینهای دیگه تو رو به پرتگاهی پرت میکنن که هیچوقت به انتهاش نرسی(آدم یاد نظریه ی انتخاب طبیعی داروین میفته!)و یا اگه خیلی بهت لطف کنن آروم از کنارت سبقت می گیرن و میرن که در اینصورت تو اینقدر...
-
سرد مثل زمستان
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 12:49
گاهی رفتار سرد بعضی آدمها اینقدر جبران ناپذیره که اگه تمام دنیا جمع بشن کاری از دستشون بر نمیاد سرو چمان من چرا میل چمن نم یکند همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 آذرماه سال 1385 23:44
حضرت علی (ع) : آرام باش ، توکل کن ، تفکر کن ، سپس آستین ها را بالا بزن آنگاه دست های خدا را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده .
-
انتهای بینهایت
جمعه 24 آذرماه سال 1385 14:45
دوست دارم برم تدو دوست دارم برم تو یه دوست دارم برم تو یه دنیای دیگه.دوست دارم ساعتها مثل آدمهایی که به آخر خط رسیدن دستهامو بکنم توی جیبهای پالتوم و در واپسین روزهای پاییزی ساعتها زیر رنگین کمان برگها که تا زمین کشیده شدن قدم بزنم و جلو برم.اینقدر جلو برم که به بینهایت برسم.اونجایی که دیگه هیچ چیز نباشه تا از افکار...
-
دانایی یا نادانی؟!
دوشنبه 20 آذرماه سال 1385 18:39
بیشمارند افرادی که نمی دانند که نمی دانند و اندک اند افرادی که می دانند که نمی دانند.......... سقراط
-
؟؟؟
پنجشنبه 16 آذرماه سال 1385 19:41
به کدامین سو میروم آخر به کدامین سو می کشم آخر بادبان دل زندانی را به کدامین ساحل به کدامین حاصل ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
هنر خواندن
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1385 18:36
«برای اینکه خواندن را به مرتبة هنر برسانیم باید نخست استعدادی را که امروز بیش از همة استعدادهای دیگر فراموش کردهایم دوباره به دست آوریم ـ و از همین رو هنوز سالها باید بگذرد تا نوشتههای من خواندنی شوند ـ استعدادی را که تقریباً مستلزم داشتن طبیعت گاو است و به هر حال مطلقاً در «انسان امروزی» نیست: غرضم استعداد نشخوار...