آخرین روز

امروز روز آخر دبیرستان بود

همه یه جوری شده بودن.تو چشمای همه یه جور حسرت موج میزد.انگار برا آخرین بود که دارن همدیگه رو میبینن.

همه دلشون میخواست تا میتونن از لحظات آخر دبیرستان استفاده کنن و شیطونی کنن ولی یه دفعه اشک تو چشماشون جمع میشد و میزدن زیر گریه.

همه رفتن رو تابلو امضا کردن.

انگار بر خلاف همیشه دیگه هیچ کس دلش نمیخواست زنگ بخوره اصلا کسی نمیخواست زنگ بخوره!!

کاش میتونستم روی تابلوی زندگی بزرگ بنویسم:

 بابا من نمیخوام بزرگ بشم.باید کی رو ببینم؟!

نظرات 5 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:14 ب.ظ http://blue_stars.blogsky.com

خیلی حسی بود!

[ بدون نام ] یکشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:01 ب.ظ

سلام ، جالب بود ..... کلی خوشحال باشه که میفهمی داری بزرگ میشی و از این اتفاق ناراحتی....... خیلیه هیچ وقت اینو نمیفهمن!
از آشناییت خوشحالم.

زیتون (zico) سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:32 ب.ظ http://bittercoffee.persianblog.com

اولن واسه اشتباهات تایپی کامنت قبل معذرت ...
دومن یادم رفت اسم و مشخصات بدم...
* سلام ، جالب بود ..... کلی خوشحال باش که میفهمی داری بزرگ میشی و از این اتفاق ناراحتی....... خیلیا هیچ وقت اینو نمیفهمن!
از آشناییت خوشحالم.*

سلام
خواهش میکنم
خوشحالم مشخصات دادی.

سعید سه‌شنبه 8 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 10:23 ب.ظ http://mastaneh.blogsky.com

سلام ...

منو یاد اردیبهشت ۸۰ انداختی ... اون موقع ما هم همین حسی رو که گفتی داشتیم ... اون موقع بود که فهمیدیم چقدر زود گذشت و چقدر زود دیر میشه! حالا من موندم و حسرت اون روزای خوب. بزرگ شدن هم یه اجباره! یه اجبار مثل بقیه اجبارهای زندگی ... باید ساخت ...

دلت شاد ...

بارون چهارشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:58 ب.ظ http://man-o-baroon.blogsky.com

همون حس ۱۶ سال قبل منو داری...و یکسال قبل...میدونم. خدا مسئول کم آوردنهای ما نیست. اما یه وقتهایی هم خودش باعث میشه...بزرگ که شدی اینو حس میکنی و باور...از خدا هر چی بخوای کم نمیاره. انتظار زیادی از خدا داشتن که بد نیست عزیزم. از بنده اش اگر بود خب چرا. اما خدا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد