چقدر بده وقتی جامونده باشی اما ندونی کجا!
تا حالا شده احساس کنی از دزون داری فرو میریزی؟داغون میشی؟اما هیچ چاره ای جز فریاد کردن سکوت نداشته باشی؟
تازگی فکرایی به سرم میزنه که قبلا فقط واسم جنبه ی بدترین راه ممکن رو داشت ولی انگار حالا شده تنها راه حل.که خدا رحم کنه اگه زمانی بخواد عملی بشه.فقط میدونم اینقدر افتضاحه که نه تنها دیگران بلکه خودمم هیچ زمانی فکرشو نمیکردم بخوام اینکارا رو بکنم.
نمیدونستم محدودیت و خفقان اینقدر میتونه آدمو دگرگون کنه.
*حتی از شنیدن صداش حالم به هم میخوره.از اینکه دوباره به هم بریزم و گند بزنم به همه چیز خودمم میترسم.
درآن شهری که مردانش عصا ازکورمی دزدند من از خوش باوری آنجا محبت آرزو کردم
تا حالا شده احساس خفقان داشته باشی؟نتونی نفس بکشی؟فقط به فرار فکر کنی؟ندونی از چی ولی فقط بخوای فرار کنی و تنها باشی.تنهای تنها.نمیدونم خوبه یا بده ولی فعلا این بزرگترین معضلمه!
عزرائیل:سلام
دختر(با ترس):تو دیگه کی هستی؟
عزرائیل:من عزرائیلم اومدم ببرمت
(دختر با ترس زیادی عقب عقب میره)
عزرائیل:مگه خودت هرروز و هر ساعت آرزوی اومدن منو نمیکردی؟همین دیروز بود که صدای گریه و زاریت به درگاه خدا همه ی ملائکه را به عذاب گذاشته بود .خودت ازش خواستی که منو فرستاد!
دختر:نه .اصلا غلط کردم.من پشیمونم.نمیخوام بمیرم.من از مردن میترسم.
عزرائیل:ولی دیگه الان کار از کار گذشته.دعای تو مستجاب شده.
(عزرائیل گل زیبایی رو جلوی بینی دختر میگره و دختر به محض استشمام بوی مست کننده ی گل به خواب ابدی میره)
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
سمت آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
سهراب