هرکه با ما نیست

 

گفته می‌شد: « هر که با ما نیست با ما دشمن است!»

گفتم: آری، این سخن فرموده اهریمن است!

 

اهل معنا، اهل دل، با دشمنان هم دوستند،

ای شما، با خلق دشمن! قلب تان از آهن است؟!

برای او

رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد ... من در این ویرانه ها احساس غربت میکنم /// غربت دیرینه ام را با تو قسمت میکنم ... تا ابد با درد و رنج خویش خلوت میکنم

برای او که دیگر با من نیست

 

نمیدونم...

این دفعه دیگه واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.همیشه خودم بهت پیشنهاد میدم و بلا استثنا پشیمون میشم.قرار گذاشتم که باهات حرف بزنم بدون اینکه واقعا بدونم چی میخوام بگم؟!

 خدایا خودت کمکم کن

۱ عمر زندگی

پیرمرد جوراب فروش طوری کنار پیاده رو نشسته بود و متفکرانه عابرین رو نگاه میکرد که دلم میخواست ساعتها کنارش بشینم و به داستان زندگیش گوش بدم.میشد تمام خستگی بار زندگی رو که روی دوشش سنگینی میکرد از توی چشماش خوند.انگار دیگه از همه ی دنیا و مافیها کناره گرفته بود و با یه نگاه عاقل اندر سفیه به آدما میگفت که:حاصل این همه دویدن چیه؟

....

ازش متنفرم!

دلم میخواست پشت گردنشو بگیرم و اینقدر بزنمش که چشماش از گوشاش بزنه بیرون.

دلم میخواست اینقدر گلوش رو فشار بدم تا خون بالا بیاره.

کاش میتونستم اینقدر سرب داغ تو حلقش بریزم که دیگه هیچ وقت نتونه از اون زبونش استفاده کنه.

آخه چطوری میتونه دهنش رو باز کنه و به خودش اجازه بده که هر چی دلش خواست بگه؟!

اونم راجع به...

 

پ.ن1:خودمونیم آدم خطرناکی شدما!

 

پ.ن2:دلم برای خلوتگاهم تنگ شده

 

بوی لجن

تازگی حالم از آدما بهم میخوره.خیلی وقت بود که سعی کرده بودم دیدم رو عوض کنم ولی دوباره این حس لعنتی به سراغم اومده.

همشون فقط تا وقتی از تو خوششون میاد که همونجوری باشی که اونا میخوان حالا وای به حال وقتی که نتونی یا نخوای انتظاراتشون رو برآورده کنی اون موقع دیگه بدتر از تو رو زمین و آسمون پیدا نمیشه.

چه جالب:

همین الان که داشتم می نوشتم یه نفربرام شربت آورد البته بعدش ازم یه کاری خواست که براش انجام بدم.

همشون بوی لجن میدن.

دارم از این بو خفه میشم.

...

چقدر بده که می تونی التیام بخش زخم همه ی اطرافیانت باشی اما هیچ کس نباشه که بتونه با حرفاش آرومت کنه!هیچ کس نباشه که بتونه رهایی بخش غصه هات باشه!

اطلاعیه

خانمها  آقایان

احیانا کسی هست که بدونه من باید سوار پرواز شماره چند بشم تا به مقصد برسم؟

 این روزا ذهنم  به شدت برای انتخاب رشته درگیره.خیلی سخته که یه دفعه بخوای تصمیم بگیری برای پیش دانشگاهی تغییر رشته بدی و ازریاضی بری ادبیات.

آخه یکی بگه گناه آدمایی مثل من که هم عشق فرمولهای فیزیک  و حل معادلات ریاضی هستن هم فکر حافظ و سهراب و سایه و نیچه و گابریل و داستایوسکی و... یه لحظه هم راحتشون نمیگذاره چیه؟

اینجا دیگه آخر خطه.باید تصمیم بگیرم.مهندسی شیمی؟مهندسی پلیمر؟فلسفه و عرفان؟روانشناسی؟جامعه شناسی؟ آخرش باید یکیش رو به عنوان اصل انتخاب کنم و عمر و زندگیمو بگذارم روش.

اما فقط خدا عالمه که کدومش و چه جوری؟که اونم انگار خیلی دل خوشی از آدمایی که خودشون  هم نمی دونن از زندگی چی  میخوان نداره!

پس من چی کار کنم؟

 

 

آخرین روز

امروز روز آخر دبیرستان بود

همه یه جوری شده بودن.تو چشمای همه یه جور حسرت موج میزد.انگار برا آخرین بود که دارن همدیگه رو میبینن.

همه دلشون میخواست تا میتونن از لحظات آخر دبیرستان استفاده کنن و شیطونی کنن ولی یه دفعه اشک تو چشماشون جمع میشد و میزدن زیر گریه.

همه رفتن رو تابلو امضا کردن.

انگار بر خلاف همیشه دیگه هیچ کس دلش نمیخواست زنگ بخوره اصلا کسی نمیخواست زنگ بخوره!!

کاش میتونستم روی تابلوی زندگی بزرگ بنویسم:

 بابا من نمیخوام بزرگ بشم.باید کی رو ببینم؟!