ای دریغا که همه مزرعه ی دلها را

علف هرزه ی کین پوشانده ست

و همه مردم شهر

بانگ برداشته اند

که چرا سیمان نیست

و کسی فکر نکرد

که چرا ایمان نیست

و زمانی شده است

که به غیر از انسان

هیچ چیز ارزان نیست

منقول 

خود را برای زیبا ترین روز آراسته ام

منقول

جاذبه

لعنت به این جاذبه ی زمین که همه رو به طرف پایین می کشه!

سردرگم

انگار گم شدم بین این همه روزمرگی

بقول یکی سنگ لحد من پوشیده شده از غبار روزمرگی

انگار اصلا تو رو نمی بینم.ولی آخرش که چی؟خوب می دونم که آخرش فقط تو رو باید ببینم.فقط تو رو.

انگار این روزمرگی ها حتی تو نمازم نمی خوان دست از سر من بر دارن.

ولی باور کن خسته شدم.از دویدن هایی که می دونم هیچ انتهایی ندارن!از افکار و سؤالات مسخره ای که انگار هیچ وقت هیچ جوابی براشون خلق نکردی !از دنیایی که انگار هیچ وقت نمی خواد به پایان برسه!

آخه تا کجا باید پیش رفت؟تا پیشرفت؟این پیشرفتو کی تعریف می کنه؟

قراره اینقدر بدوم و بدوم تا آخر یه روز بایستم و تو رو ببینم؟

قراره اینقدر در همه ی افکار غرق و در جواب همه ی سؤال ها سرگردان و در همه ی مشغولیت ها حیران و در همه ی تاریکی ها رها و با تمام دنیایی ها مانوس بشم تا آخر یه روز از همشون بیزار بشم و تو رو ببینم؟

باور کن خسته شدم.شدم محصور و مسحور افکار و ذهنیاتی که انگار دایره وار تو مغزم می چرخند و هیچ وقت نمی خوان به آخر برسن.فقط مدام  می چرخند و می چرخند و می چرخند و ...

عاشورای من

نمیدونم من تو عاشورای زندگی برای کدوم جبهه می جنگم؟

اگه تو لشکر امام حسین(ع)باشم که دیگه غمی ندارم  

ولی نمی دونم اگه از لشکر یزید باشم میتونم از خودم یه حر بسازم یا نه؟

و اگه تونستم امام حسین(ع) پذیرای من هست؟

مشکل اینجاست که حتی اگه امام حسین هم منو بپذیره من به وفادار موندن خودم شک دارم نکنه منم مثل خبلی های دیگه تو سخت ترین لحظات زندگی تنهاش بذارم و برم دنبال زندگی پوچ و بیرنگ خودم؟از کجا معلوم؟

درسته که اینقدر خودمو نمی شناسم که بارها خدا رو شکر کردم که در اون زمان متولد نشدم ولی با این حال بازم فکر می کنم هر لحظه ی زندگیم یه میدون جنگه.امیدوارم نه یزیدی باشم و نه از صحنه ی جنگ فرار کنم!

 اللهم ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)

جاده

زندگی عجب جاده ی یک طرفه ی باریکی داره یا باید با سرعت هرچه تمامتر به سمت جلو بری و یا اینکه سر جای خودت بایستی که در اینصورت ماشینهای دیگه تو رو به پرتگاهی پرت میکنن که هیچوقت به انتهاش نرسی(آدم یاد نظریه ی انتخاب طبیعی داروین میفته!)و یا اگه خیلی بهت لطف کنن آروم از کنارت سبقت می گیرن و میرن که در اینصورت تو اینقدر عقب میفتی که خیال میکنی دنده عقب گرفتی!

حالا اگه بدونی از آخر این جاده چی میخوای شاید وضع یه فرقی بکنه(اگه میدونین لطفا به منم بگین)

 

سرد مثل زمستان

گاهی رفتار سرد بعضی آدمها اینقدر جبران ناپذیره که اگه تمام دنیا جمع بشن کاری از دستشون بر نمیاد

 

سرو چمان من چرا میل چمن نم یکند

 

همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند

حضرت علی (ع) : آرام باش ، توکل کن ، تفکر کن ، سپس آستین ها را بالا بزن آنگاه دست های خدا را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده .

انتهای بینهایت

دوست دارم برم تدو 

دوست دارم برم تو یه

دوست دارم برم تو یه دنیای دیگه.دوست دارم ساعتها مثل آدمهایی که به آخر خط رسیدن دستهامو بکنم توی جیبهای پالتوم و در واپسین روزهای پاییزی ساعتها زیر رنگین کمان برگها که تا زمین کشیده شدن قدم بزنم و جلو برم.اینقدر جلو برم که به بینهایت برسم.اونجایی که دیگه هیچ چیز نباشه تا از افکار پریشان من اضافه کاری بکشه و اونا رو بیش از پیش پریشان کنه.در قسمت ادبی یک روزنامه نوشته بود:آدمها یا نیمه ی پر لیوان را می بینند و یا نیمه ی خالی آن را ولی هیچ گاه نمیتوانند وجود لیوان را نقض کنند چون انسانند.دلم میخواد به ببنهایتی پا بذارم که تمام هستی من رو در این لیوان  محبوس نکنه.بینهایتی که من رو از تمام ملزومات پوچ رها کنه.

  شرابی تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش

         که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش